شمعی که بندر را روشن کرد
شمع تنها روی طاقچه مانده بود , از فرط تنهایی میسوخت و آب میشد روزی رهگذری آمد, شمع را در دست گرفت و مسیر پله ها را به سمت بالا طی کرد .
شمع پرسید:به کجا می رویم؟
رهگذر پاسخ داد: بر فراز دکل,
شمع گفت: دکل؟دکل دیگر چجور جایی هست؟
رهگذر پاسخ داد:جایی است که ارتفاع آن از ارتفاع خانه ها بلند تر است,تو را می برم تا از طریق تو راه بندر را به کشتی ها نشان دهم.
شمع گفت: اما هیچ کشتی در بندر نور من را نمیبیند. نور من بسیار ضعیف است.
رهگذر گفت:حرفت صحیح است.ولی کافیست تو فقط نورت را برقصانی , ما بقی را به من بسپار
وقتی به بالای پله ها رسیدند، یک فانوس دریایی آنجا بود, رهگذر شمع را برداشت و فانوس را روشن کرد. آینه های موجود در پشت لامپ خیلی زود نور دریا را منعکس کردند و سر انجام دریانوردان , اسکله را دیدند.
بهمن، خود بهمن نشد بهمن را قطره برفی که دل آسمان راشکافت بهمن کرد.
زمانی که خورشید شروع به رقصاندن نورهای خود میکند, شمع ناتوان میشود, اما در ظلمات شب,شمع نور امیدی میشود گرچه نورش اندک است ولی سو سوی امیدی ست از آمدن روشنایی.
بر روی کره ی خاکی,هر یک از ما همانند بازیگر هستیم, نقش های کوچکی را بازی میکنیم و وقتی شعله ی شمع دلمان روشن میشود, وظایفمان را با دقت بیشتری انجام می دهیم و متوجه اهمیت خود برای دنیا میشویم و سپس هدف زندگیمان را پیدا میکنیم . ممکن است نقش ما ناچیز باشد ولی مهم نیست, مهم این است که چقدر در پی آن هستیم بدون اینکه دلسرد شویم.
چهار شمع
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت: من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد.
شمع دوم گفت: من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد. برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم. حرف شمع ایمان که تمام شد، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسیدگفت: من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد.
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت: نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم.
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم.
داستان بسیار زیبا از کتاب منطق الطیر عطار نیشابوری
شبی بود، پروانه ها گرد هم جمع شدند، خواستند شمعی به میان جمع آورند که تابشش بر تاریکی چیره شود و از پرتوش ظلمت گریزان گردد، همگان گفتند باید یکی را برگزینیم که شمع را بشناسد و او را بفرستیم تا شمع را با خود به اینجا اورد. پروانه ای که شمع شناس می نمود، بدین خدمت برگزیده شد و چون دستور یافت، پر کشید و به سوی کاخی سر به فلک کشیده پرواز کرد، نزدیک کاخ رسید، سایه ای لرزان بر دیواره های کاخ افسانه ای بدید، بازگشت و خود را به پروانگان رسانید و گفت: این شمع که شما می گوئید، فروغی دلخواه ندارد، بیماری تبدار و جان خسته ای زرد و نزاری است که کارش اشک ریختن و به خود لرزیدن است، آنچه من دیدم روئین تنی نیست که بتواند با تاریکی به پیکار برخیزد و بر او به پیروزی دست یابد.بزرگ پروانگان که داستان و گفته های پروانه را شنید، لب به خنده گشود و گفت: تو کودکی ظاهر بین و کوته نظر،شمع را نشناخته ای و هرزه درائی می کنی، آنگاه فرمان داد که پروانه ی دیگری به سوی شمع پرواز کند. این بار پروانه ای باریک بین، از میان پروانگان، برخاست و به جانب کاخی که شمع در آن می سوخت پرواز کرد. چون به کاخ رسید و به پیکره ی شمع نزدیک شد، خود را به شمع زد تا بنگرد که این بیمار تبدار را یارای بر پای ایستادن، تا چه اندازه است. اما شراره بر بالش افتاد، پرش شعله ور گردید و نیم سوخته، نزد یاران رفت و گفت: شمع سراپا آتش است، می سوزاند، لیکن آتشش سخت دلکش است. اما بزرگ پروانگان بدین سخن نیز از جستجوگری حقیقت باز نایستاد و گفت: این پروانه هم شمع را نشناخته و نشان هایش را آنسان که بوده، در نیافته است. یکی دیگر برود، به فرمان بزرگ پروانگان، پروانه ای دیگر سرمست و خرامان از جای خود برخاست و پرکشان خود را به کاخ رسانید. بر سر شمع نشست و یکباره شرر بر جانش افتاد، سر تا پایش بسوخت و چون آهن گداخته ای همه آتش شد. سپس خاکستر گردید و خاکسترش به سر شمع فرو ریخت : بزرگ پروانگان که این حال از دور بدید، گفت: تنها او بود که از راز شمع خبر یافت اما دریغا که خبرش به ما نرسید. تنها سوختگان در وادی توحید خبر از اسرار دارند و آن را که خبر شد، خبری باز نیامد.
افسانه شمع ها – از هانس کریستین اندرسن
روزی، شمعی از موم خالص که در چلچراغی نقرهای میسوخت، با غرور به شمعی از چربی ساده که در آشپزخانه بود، فخر فروخت. موم فریاد میزد: «من از بهترین مواد ساخته شدهام و نورم در محافل اشرافی میدرخشد؛ تو متعلق به پستترین جاها هستی.»
شمع چربی با فروتنی گفت: «جایگاه تو شاید زیباتر باشد، اما من از سوختن برای امرار معاش واقعیتر هستم.»
سرانجام، شب مهمانی رسید. شمع مومی به اتاق مجلل برده شد تا در میان مهمانان پر زرق و برق بتابد. اما شمع چربی به خانهی خانوادهای فقیر برده شد؛ مادری بیوه و سه کودک گرسنه.
هنگامی که شمع چربی روشن شد، در اتاق کوچک، شادی کودکانه و گرمای سیبزمینی پخته شده، نوری تاباند که شمع موم را تحتالشعاع قرار داد. کودکان از فرط خوشحالی به هم پیوستند و صورتهایشان از شادی درخشید.
شمع چربی در آن لحظات فهمید: درخشش واقعی، آن نوری نیست که در جمعهای متظاهر دیده میشود، بلکه نوری است که قلبهای ساده را گرم میکند. مهم نیست از چه جنسی هستی، مهم این است که نور تو در کجا بیشترین گرمی و شادی را ایجاد کند.
مسابقه شمع ها
در آستانهی بزرگترین جشن زمستانی، شمعهای تمام خانهی استاد شمعساز به رقابتی نانوشته فراخوانده شدند. شمع بلند و سفید بزرگترین بود و با غرور گفت: «نور من از همه نافذتر است!» شمع قرمز کوچکی که در وسط جا خوش کرده بود، با شعلهای لرزان پاسخ داد: «بلندی همه چیز نیست، نیت مهم است.» رقابت آغاز شد؛ شمع سفید با تمام توان سوخت و نوری خیرهکننده افکند، اما به سرعت آب شد و شمعک آن رو به خاموشی رفت. شمعهای طلایی و نقرهای نیز با نوری پر زرق و برق اما کوتاهمدت شرکت کردند. تنها شمع قرمز کوچک بود که با آرامش میسوخت و نوری ثابت و گرم میبخشید. او نه برای خود، که برای پر کردن سایههای گوشههای اتاق تلاش میکرد. زمانی که شمع سفید به دلیل تلاش بیش از حد خاموش شد، استاد شمعساز جلو آمد. او شمع کوچک و آرام را برداشت و گفت: «پیروز این مسابقه، کسی است که نورش بیشترین تأثیر را بر تاریکی میگذارد، نه کسی که بیشترین نور را مصرف میکند.» شمع قرمز کوچک، در نیت خالص خود، بزرگترین روشنایی را هدیه داده بود و قلبهای همگی را گرم کرد.
شمع کوچک
شمع کوچکی بود که در میان شمعهای بزرگ و باشکوه در یک مغازه زندگی میکرد. او آرزو داشت که بتواند مانند شمعهای بزرگتر، نوری قوی و ماندگار به دنیا ببخشد، اما میترسید که زود تمام شود. شمعهای بزرگتر به او نصیحت کردند که ارزش واقعی یک شمع، نه در طول عمرش، بلکه در نوری است که در هر لحظه میتاباند. بالاخره، شبی، یک دختر کوچک شمع کوچک را انتخاب کرد تا در تاریکی اتاقش او را همراهی کند. شمع کوچک با تمام وجود شروع به سوختن کرد و با نوری گرم و ملایم، ترسهای شبانهی دخترک را دور ساخت. او دید که چگونه نور کوچک او میتواند یک دنیا را برای یک نفر روشن کند. هرچند شمع کوچک زودتر از بقیه تمام شد، اما آخرین قطرههایش را با شادی ریخت. درس این بود که حتی کوچکترین روشنایی نیز میتواند بزرگترین تفاوت را ایجاد کند.
شمع و پروانه
صدای غمگین شمع به گوش یک پروانه رسید.پروانه خودش را به شمع رساند و علت را جویا شد.شمع از تنهایی ش غمگین بود.پروانه به او قول داد که هر روز به دیدنش برود...مدتها به این شکل گذشت وپروانه به قول خود عمل کرد آن دو آنقدر به هم عادت کرده بودند.که حتی یک روز هم دوری هم را تحمل نمی کردند . مدتی گذشت تا زمستان سر رسید وپروانه پیش شمع آمد و گفت اکنون فصل زمستان است و پایان عمر من و ازسرما می میرم شمع که دیگر نمی خواست دوباره تنها شود و دیدانه وار پروانه رو دوست می داشت بیا من با شعله خودم تو رو گرم می کنم با اینکه سالها خاموش بودم ولی اکنون وقت سوختن است!شمع شروع به سوختن کردو پروانه برای اینکه گرم شود به بالای شمع شروع به چرخیدن کرد .ساعتها گذشت و شمع آنقدر ذوب شده بود که دیگر نفسهای آخرش را می کشید . در این حال به سختی گفت : پروانه من دیگر تمام شدم و خوشحالم که با عشق می میرم پس خدا خداحافظ… پروانه که تاب دوری شمع را نداشت با بالهایش شمع را در آغوش کشید و او نیز سوخت و هر دو جاودانه شدند.