داستان هایی درباب شمع۲

شمع فروش

وقتی که برق اختراع شد همه خوش‌حال شدند؛ به جز آقای شمع فروش. او روزها توی مغازه‌اش می‌نشست و منتظر مشتری می‌شد؛ اما مردم خیلی کم شمع می‌خریدند؛ آن هم وقتی بود که برق‌ها قطع می‌شد. آقای ادیسون برق را آن قدر خوب درست کرده بود که به این زودی‌ها قطع نمی‌شد. آقای شمع فروش آن‌قدر پیر بود که نمی‌توانست برود و شغل دیگری یاد بگیرد. آن‌روز، دختری به مغازه آمد و گفت: «من یک شمع می‌خواهم.» پیرمرد گفت: «این همه شمع ! هر کدام را می‌خواهی بردار.» دختر گفت: «اما این‌ها همه شبیه هم هستند. »پیرمرد پرسید: «خب، این چه اشکالی دارد؟» دختر گفت: «مادرِ من، هم شمع دوست دارد و هم گل‌ها را ؛ فردا روز تولد مادرم است . من پول زیادی ندارم؛ شما شمعی دارید که شبیه گل سرخ باشد؟» پیرمرد کمی فکرکرد؛ بعد گفت: « .امشب برایت شمعی به شکلِ گل درست می‌کنم؛ فردا صبح بیا و آن را ببر.» پیرمرد تمام شب را بیدار ماند و آن شمع را درست کرد؛ بعد آن را در مغازه‌اش گذاشت. هرکسی که از جلوی مغازه رد می‌شد و چشمش به گل می‌افتاد، با لبخند وارد مغازه می‌شد و شمعی مثل آن را سفارش می‌داد. دختر به مغازه آمد. با دیدن شمع خیلی خوش‌حال شد و گفت: «ممنون! مادرم با دیدن این هدیه خیلی خوش‌حال می‌شود.» پیرمرد لبخند زد: «من از تو ممنونم؛ چون یک کار جدید به من یاد دادی!» *** از آن روز به بعد، هر روز مغازه پر می‌شد از مشتری؛ آن‌ها برای مادر، فرزند و دوستان‌شان شمع‌هایی به شکل‌های مختلف سفارش می‌دادند. پیرمرد شمع‌های زیادی درست می‌کرد؛ شمع‌هایی به شکل: قلب، عروسک، میوه و … حالا او هم آقای ادیسون را خیلی دوست داشت؛ چون اگر برق نبود نمی‌توانست شب‌ها بیدار بماند و شمع درست کند.


شمع فرشته


مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله اش را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی‌اش را دوباره به دست آورد هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه‌اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی‌کرد و سرکار نمیرفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی پدر رویای عجیبی دید. دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید که فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش میکند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم.
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.


شمع عاشق تره یا پروانه؟

شمع : به نظرت من عاشق ترم یا تو ؟

پروانه که اصلا انتظار این سوال را نداشت مکثی کرد و گفت : – خب , همه میدونن که ما هر دومون عاشقیم . تو برای من عاشقانه می سوزی , من هم عاشقانه دور تو میگردم .

شمع : ولی پروانه, تو برای عشقت به من, یک شرط گذاشتی و اون شرط اینه که من روشن باشم . اگر من خاموش باشم تو هرگز دور من نمی گردی . ولی من همیشه و با تمام وجود عاشق تو هستم و با عشق برای تو می سوزم. حتی اگه پیش من نباشی من به امید اینکه تو نور مرا ببینی منتظر می مانم و می سوزم حتی اگر این انتظار تا آخرین قطره وجودم طول بکشد و من از بین برم . که البته در آن صورت هم خوشحالم چون عاشق خواهم مرد.

پروانه : این حقیقت نداره همه می دانند که من هم مثل تو عاشقم اگر عاشق نبودم اینقدر دور تو نمی گشتم تا پر و بالم با آتش تو بسوزد و فدا بشوم .

شمع : پروانه زیبای من, عشق یعنی دوست داشتن بدون شرط . اگر توی عشقت شرطی باشد آن دیگر عشق نیست فقط دوست داشتن است, همین . تو فقط عاشق شعله و نور من هستی نه عاشق خود من . برای پروانه قبول این موضوع که تا حالا هیچ وقت عاشق نبوده و فقط فکر میکرده که عاشقه خیلی خیلی سخت بود , برای همین رو به شمع کرد و گفت : – نه. این درست نیست من هیچ شکی ندارم که عاشقت هستم .

شمع : ای عشق من, طاقت روبرو شدن با حقیقت را داری ؟

پروانه که ازعشق خودش نسبت به شمع مطمئن بود و درحالی که همچنان دور شمع می گشت گفت : – آره , دارم. و لحظه ای بعد شمع خاموش شد …..

باور کردنش برای خود پروانه هم مشکل بود, چرا که آن دیگر دور شمع نمی چرخید . فقط یه گوشه ای ایستاده بود و خیره شده بود به شمع خاموش. پروانه لحظات فوق العاده سختی را داشت تجربه می کرد . بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت و درحالی که چشماش خیس شده بودند گفت: آره…راست میگفتی… حق با تو بود….